سالخوردگی

تصویر ده تا آدم بیمار و بی درمان

تصویر ماهی در محاق و ابر و مه پنهان

سایه ی چندین میله بود و مرد پاییزی

تصویر ده مرده میان پستوی زندان

 

یک دشت بی پهنا کنار رود کارون بود

چادر به چادر خانه ها از شهرشان رانده
یک قلعه در این دشت بی آب و علف مانده

زندان ده تا آدم فرتوت و بی دندان

 

ده پیرمرد پا بمرگ و نامید از مرگ

کنج بخاری نفتی تاریک در زندان

خیره به ابر آسمان مشغول تنهایی

با هم سکوتی کرده اند و فکر آب و نان

 

یک سالمند بینشان تا مینویسد  از

غمگین ترین تنهایی اش از چک چک باران

تنها امیدی که نمی ماند فراموشی است

پیری میان میله ها، یک درد بی درمان

 

او مینویسد فلسفه ی خالی خالی جویدن را

او مینوشت  از بودن تنهایی  انسان

با دفتر چل برگ کاهی حال خوابیده

نه پیرمرد زنه در سلول بی جریان،

 

در حال نجوا زیر لب آهسته می گویند:

-او مرده حتما در مسیر مردنی آسان...

 

-او مرده حتما زیر آوار کم هذیان....

 

نه پیرمرد زنده در سلول یک زندان

مشغول تنهایی مرور خاطرات دور

نه تا سکوت مطلق از تنهایی انسان

نه پیرمرد منتظر تا پله های گور

 ن.ب

 



تاريخ : جمعه 29 خرداد 1394برچسب:شعر نو , چار پاره فلسفی , فارسی , شعر معاصر, ن,ب , سالخوردگی, | | نویسنده : نوید بهداروند |
عاصی....
 
من آن لعنت صبحگاه توام
 ‌دشنام کن مرا تا به شب
 
من صورت کبود اسیروارم
 نسیان کن درد های مرا همچو رب
 
من خاکستر پیرزاد اتشم 
با اب دهانی خاموش کنم بسان تب
 
افسارم از میخ کاشت بر دهان
 تازیانه زنم با بغض های لب
 
تا از نفیر صیحه ام مرگ نگرفته ات
پیش از وجود برکشم ام و اب
 
دردهای من ازار جهانی در خوشیست
خاموش کن فراموش مرا:« لعن و سب» 


تاريخ : دو شنبه 12 اسفند 1392برچسب:شعر نو, شعر , فلسفی,, | | نویسنده : نوید بهداروند |
اعتبار....
هویت مرا حقوق مچاله ی یک ماه برچسب میزند
مطین و با وقار .... رذل و اسمان پلاس
 
زود تر مرا بفروش
 آن قدر بیگاری کشیده ام
آن قدر زنجیر به پایم هست 
که تا دیر پای عمر برده باشم....
 
وقتی به چشم میبینی حیات من 
دسته ی کش خورده ی اسکناسی فشرده است 
 
در جای یک خود اگاه انتخاب کن 
اخلاق را در بطنی از لزوم نهان 
هر جرم مجاز قانون را کنون ارتکاب کن
 
من یک گسست در هستی ام یک خشکگاه
 در سیلابی فراروی دونده و لگام دار 
محدود به سوق های رودخانه  
هر سوی میخواهد کشد این ماهیان نازک بال 
وقتی که کویر وجود من
خشکاند تمام لایه های حوالی جسم را
دیگر خیال اسوده ی موج را  نخواهی شنید
واگیر اتش بیماری ام بدون شک
صد ها رها میکند به فریاد انتقام
در رعب انتخاب 
زودتر بفروش مرا.....
 


تاريخ : دو شنبه 12 اسفند 1392برچسب:شعر نو, شعر , فلسفی,, | | نویسنده : نوید بهداروند |
وجودی از عدد....
به صفحه ی برجسته ی کامپیوتر خیره ام. رنگ هایی را میبینم که فقط انعکاس تصویر های ارزوست. ارزو هایی که با دیدن رنگ ها بیشتر میشود. در این خیال یقین کرده ام که با خرید آن عمر را فروخته ام. تمامی لحظاتی که در کار پشت یک صندلی کوتاه خاک میخوردم. در احساس سایش لحظات با هم تمام انچه را که در هستی من خلاصه میشود را در یک لغت به زبان میلغزانم. لغتی شبیه به رکود در ذهنم پرسه میزند. همه ی وازه هایم یک صدا به کلمه ای کوتاه تعظیم میکنند. رکوعی اجباری بر دربگاه فرهنگستان ها که همیشه دیوار های خود را با خاکستری یا ابی تیره رنگ ملایمی میزنند. نمادی از اعتدال.....
یقین دردناکی که هر روز همراه من است تصویری از ان سوی واقعیت در میان توده های انباشته ی نماد را به من نشان میدهد. تصویری رقت اور که هر روز از ان فرار میکنم. در این رویا مایچه هایم درشت تر شده اند. لایه ای از پوست قهوه ای رنگ که از گونه ها تا پایم را فرا گرفته در زبری متوالی از خطوط فراگیر موی به همه جایم نفوذ کرده است. در دهان خود لکه هایی از اهن را احساس کرده ام. چند ماه و چند روز با ان زنگی کردم تا اخر صدای ادمی که هر روز بر گرده ام بویش را احساس میکردم را شنیدم. من صاحب افساریشده بودم که دور گردنم پیچیده بود. در ثانیه هایی که سرعتم فراتر میرفت مرد بالا دست انتهای لگام را میکشید. هنوز تصویر رویایم از این باور دردناک حس تماس میخ اهنی را به گوشه های لب هایم فرود می اورد را در خیال خود مجسم میکند. در التهاب از هم گسستن لب هایم تنبیه گام های بی پروا را به چشم می اورم و بعد چند لحظه دیگر خبری از قوران باد در منخرینم نیست. باور میکنم که رام شده ام. 
با ورود صاحب کار به خودم می ایم. چند ردیف بعدی نام های ناشناخته را در ردیف های خود جای میدهم. هنگام نوشتن تمامی سطور ایده ی قلقلک دهنده ای وسوسه ام میکند. میخواهم جای نام ها عدد بگذارم و عفونت این وسوسه را به قلب های همه ی کارمندان فرو کنم. چند روز بعد ارام ارام شناسنامه ها نام ها ی طولانی را حف میکنند و اعداد نام های ادمان از هم سوا می کند. 
یادم امد. کلمه ای که در تمام روز خیال های افسار رکود و انعکاس تصاویر را به خاطرم می اورد. من در بدیهی ترین شکل وجود خود در این توده ی بیشمار جزیی از اعداد هستم. یک وجود عددی.....


تاريخ : یک شنبه 11 اسفند 1392برچسب:شعر نو, شعر , فلسفی,, | | نویسنده : نوید بهداروند |
گریز.....
بارها در دست چپ معلم ریاضی ام
تکه گچی بود که میگفت راه حل
این شیوه ی توان و رادیکال و بخش 
هر توده پر استفهام معادله را
معلوم میکند
من راه حل را رنگ میکردم به برگه ی امتحان
در عجز کودکیم در خیال 
فرمول پهلوان میکرد
 حیات را اب نبات
اثبات فن حریف میکرد
 رنج بابا را شوکولات
سال ها روز شد در این خیال
تا یافتم‌ خود را پشت پنجره ی خانه مان
خیره نگاه بودم به جسم این تمام
فرمول ها خانه ی ما را کرد بنا 
هر اجر از حساب 
دیرگاهی بود که در سایه ی مهربان این سقف 
تصویر بیرون را مات میدیدم به چشم
هیچ از چمن نبود این سبز خدشه دار
اخر گلویم فشرد از گریه ای غریب
"مامان مگر همه خوشبخت نیستیم زیر سقف ها؟"
هر روز بغض میکردم پشت پنجره تا بعد روزها
در حسی از لزوم کلیشه و انزجار و شوق
صدای معلم را تقلید کردم بعکس:
 
باید از ویرانه ی این اتاق خواب الود بیرون زنم 
چرا که هر تاریک گاه صبح کرانه ی دیدگاه من 
حدود اهنی قامت پنجره ای است که
تمام تصویر بیرون را بر چشم های من
محصور میکند
اغوش خیال یک شکل را بر لحظه ام
معطوف میکند 
این قاب پنجره
 منجی تصویر های دشنامی است که
با لکه های زنگار گرفته ی فلز ساز خویش 
پوست مات شیشه را
بر زندگانی دراز پایش
محتوم میکند
 
احساس پنجره!
نامم تو را گذار یا گریز
که حتی حرف های جوهری این صفحه را 
به اجبار زنجیر های فرهیختگان
محدود میکند
تا میتپم از هوای در سرد یا گرمگاه شب
اف تمام گداز وجود تو 
قلاده ایست که شوق فریاد های من را
محدود میکند
چون چهره ی ابری گرفته قلب بر سیاهیش
مغموم میکند
مطرود میکند


تاريخ : پنج شنبه 8 اسفند 1392برچسب:شعر نو, شعر , فلسفی,, | | نویسنده : نوید بهداروند |
وهم 
خاطره ای هست که هر روز از ذهن من پاک میشود
گویی تاریخ همین جاست
صدای شیون کودکان در تاخت های مغول
بر جثه ی رنگینی از دور کمرنگ میشود
این توده با قدم های ارام چون ارتعاش اب 
کوتاه و ساده چون ارزوی دریدن و اغوش کشیدن
راوی دختری ابی پوش است در پیاده رو
من باز نگاهش میکنم
دیگر تلاطم خون های زیر پولاد خشم تاریخ بی صداست
در نعل های پایم اهنگ رفتنی است
گردهای گامی به وسعت اسب های ترک
در نهان خیال جسمی فشرده میشود به من
و این خیال اغوش روزهاست میکشد مرا اینجای 
رویای امیزش تسخیر جسمی لااقل
رنگی ملیح میدمد بر کوران خوناب ها
اینجا منم دوباره بر ارزوی.....


تاريخ : یک شنبه 27 بهمن 1392برچسب:شعر نو, شعر , فلسفی,, | | نویسنده : نوید بهداروند |

 

باز هم بخواب:

امشب ز باد حرفي نمانده ... رفت ...

آرام قرين من سوزاننده ي درد هاي لحظه ها

دوست دار جمله هاي پر توالي

در تكاپوي و فروز و گرم صحبت هاش ...

آرام لميده به انتهاي سبزرنگ پتوي خويش

آواره به نجواي ميزند صدام:

"باز هم بخواب ... باز هم بخواب..."

 

آشفته ز دردي نهان مي تپد كلام

تنها منم خميده پر از خواب جثه هاي رام

با ناله ي ظريفي از اين بي خوابي سپيد

 

بيتابم ز دردي كه  تاريكي اطراف فهم نميشوم

 

"خواهش ميكنم باز هم بخواب

در كنار بالش سرد كام من

چونان رديف طويل خواب آلوده هاي قرن ..."

دست هايم ميكشد دوباره ميزند صدام

"باز هم بخواب...

باز هم بخواب...."

 

انسوي ديوار كسي خاموش ميكند چراغ

انسوي در كسي اهسته خواب را ميدمد درون....



تاريخ : سه شنبه 3 دی 1392برچسب:شعر نو, فلسفه ,سابجكتيو, | | نویسنده : نوید بهداروند |

استثمار ..

 

بختياري يك صداي كودك تيره

آرزوي مبهم روزانه ... پرتكرار

چهره هاي پرسوال از اين جدايي باز

زانوي غم را خميده زير مخروب گاه ظهر

رنگ آبي را تمام خواب آلوده

چون تكان آدم از تاريك ناي گور

سرد و آرام و عجيب و وحشت آور ...آه ...

ايستاده تا بميراند حيات پرتپنده چند سالش را

در مسير عقربه هاي مديد صبح تا مغرب

زمزمه اي ميكشد فرياد

با صداي كوهساران نشسته زير ماه برف

در كبود ذهن ويرانه ش ...

تا صداهاي چكش تير اهن و تخته

در نسيمي از دوان كودكي تا پاي كوه سبز

ميدمد آواز محزون فراموشي

چند سالي است ...

برتنيده پيله هاي رنگ باز خاك

خيره مبهوت است بر نبودن هاش

نيستي تا نسيان تاريخي ....



ادامه مطلب
تاريخ : شنبه 30 آذر 1392برچسب:شعر نو ,شعر , بختياري, شعر اجتماعي, | | نویسنده : نوید بهداروند |

افرينش ...

آن چه را مي خواستم من

در فراموشي دالان غمين خانه اي خاموش

ريشه اي از افرينش بود ....

ادم مرداب و ظلمت را نبودش راه

بر فشارد دستم و مشعل فروزد تا

شعله اي از موج اقيانوس رها باشيم

در پياده راه اقدام و صداي باد

قطره اي از باد مرطوب و نوازش ها

 جرعه شعري ريخت در يادم

كاو شده زنجير يك عادت

دست هايم ميكشيد و بي صدا ميرفت

بي زبان قدرت و سلطه

جزئي از كوه و لباس ابي پر اسمانم كرد ....

از عباي سخت كوهي جامه ام بخشيد

رو به بالا خيره در سيلابي سنگي و پر شيبش  

 

لحظه اي ديگر بر اوج شه پر خاكستر گنجشك

در ميان كوچ هر سال كم و تنهاش

با صدايي گم شده در پيچ و تاب هر نفير باد....

 

برگ بودم من

اخر ابان اين پاييز

اخر پاييز اين امسال

لحظه ي برگشتن از اين افرين سرد

با تني زرد و شكنده

منسجم بر باد

در لباس تيره ي جاده نشستم من

 

باز ميگردم كنون بي شك

 پرترانه از صداي افرينش هاي بي پايان

در عميق باد ...

در نفير اب....

 



تاريخ : شنبه 2 آذر 1392برچسب:شعر نو , شعر , شعر فلسفي, | | نویسنده : نوید بهداروند |

برفروزيد دوباره نور مهتابي ها .....

 

در بر راهرو تارك اين ساختمان هست كليدي

كه در آن اين پريان شعله ي نوراني محبوس اند

ديربازي است كه خاموش غنوده در عمق

از بامداد سيه نيمه شبان تا سحر وقتي پيش ...

 

صبح خيزيد و همه خواب زده خاموشيد

هاي ...امروز دوباره در تن بيداري

چشم رخوت زده ي عادت تاريكي را

ريح مرطوب سپاريد كه بيدار كند

 

بر فرازي بخروشيد و به دستان بلند

لحظه اي برفشريد نور مهتابي ها ....



ادامه مطلب
تاريخ : یک شنبه 19 آبان 1392برچسب:شعر نو, شعر, | | نویسنده : نوید بهداروند |

 

پاییز...

ماه را پوشانده ابر تارک و سردی

نمی اید صدای ناله ای حتی.....

 ادامه ... 

 

 

 

 

 



ادامه مطلب
تاريخ : چهار شنبه 11 ارديبهشت 1392برچسب:شعر نو , شعر, , | | نویسنده : نوید بهداروند |
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 15 صفحه بعد